داستان نوجوان | کارم تمام است!
  • کد مطالب: ۲۰۳۳۰۶
  • /
  • ۱۷ بهمن‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۲:۳۵

داستان نوجوان | کارم تمام است!

انسان‌های بزرگ همیشه مهربان هستند. از کسی عصبانی نمی‌شوند و سعی می‌کنند با همه خوب رفتار کنند.

لیلا خیامی - انسان‌های بزرگ همیشه مهربان هستند. از کسی عصبانی نمی‌شوند و تلاش می‌کنند رفتارشان با همه خوب باشد. امام موسی کاظم(ع) هم یکی از این انسان‌های بزرگ بود.

مردی عادت داشت هر وقت امام موسی کاظم(ع) را می‌بیند دهان گنده‌اش را باز کند و بد و بیراه بگوید. او از امام(ع) خوشش نمی‌آمد. از اینکه می‌دید مردم امام(ع) را دوست دارند و مانند پروانه دورش می‌چرخند لجش می‌گرفت.

برای همین، هر‌ وقت فرصتی پیدا می‌کرد، سعی می‌کرد ایشان را اذیت کند. هر وقت امام(ع) از کوچه‌ای رد می‌شد و مرد آن اطراف بود، رگباری از حرف‌های زشت از دهان مرد بیرون می‌ریخت، آن‌قدر که همه‌ی مردم و دوستان امام کاظم(ع) عصبانی می‌شدند.

بعضی‌ها دلشان می‌خواست یک کتک حسابی به مرد بزنند تا ادب شود اما امام(ع) هیچ‌وقت اجازه‌ی این کار را نمی‌داد. فقط با سرعت از کنار مرد، رد می‌شد تا کمتر صدای او و حرف‌های زشتش را بشنود.

یک روز، وقتی امام(ع) مانند همیشه داشت از نزدیک مرد بی‌ادب رد می‌شد، مرد دهان غارمانندش را باز کرد و حرف‌هایی زد که همه را ناراحت کرد. حرف‌هایش آن‌قدر بی‌ادبانه بود که این‌بار خود امام(ع) هم حسابی ناراحت شد.

دوستان امام کاظم(ع) که حال او را دیدند، آستین‌هایشان را بالا زدند و گفتند: «آقای ما، این‌بار اجازه بدهید این مرد را ادب کنیم تا دیگر به شما بی‌احترامی نکند.» اما امام(ع) سر تکان داد و با ناراحتی گفت: «نه، کاری به این مرد نداشته باشید. خودم می‌دانم چه‌طور ادبش کنم.»

سپس با سرعت بیشتری به راه افتاد. دوستان امام(ع) از اینکه می‌دیدند ایشان سرانجام می‌خواهد مرد را تنبیه کند خوشحال شدند و پشت سرشان به راه افتادند. امام(ع) به خانه‌اش رفت و اسبش را برداشت و نشانی مرد بی‌ادب را پرسید.

یکی از دوستان امام(ع) گفت: «او مزرعه‌ای بیرون شهر دارد. الان هم باید به آنجا رفته باشد.» امام(ع) سوار بر اسب به سوی مزرعه‌ی او به‌راه افتاد. دوستان امام(ع) هم هریک اسبی برداشتند و دنبال او به راه افتادند. وقتی امام(ع) به مزرعه رسید، ایستاد.

مرد بی‌ادب که تازه به مزرعه‌اش آمده و مشغول کار شده بود، تا امام(ع) و دوستان اسب‌سوارش را دید، ترسید. با خودش گفت: «دیدی زبان‌درازی‌ات آخرش کار دستت داد؟ آمده است تلافی کند. با دوستانش آمده است مرا حسابی کتک بزند.»

دور و برش را نگاهی انداخت. بجز خودش کسی آن اطراف نبود که به دادش برسد. مرد آهی کشید و عقب‌عقب رفت و به دیوار گلی کنار زمینش تکیه داد.

با خودش گفت: «کارم تمام است. الان است که دسته‌جمعی سرم بریزند. با آن حرف‌هایی که زدم، بی‌شک مرا می‌کشند!» در همین فکرها بود که امام(ع) و دوستانش سوار بر اسب پیش آمدند. به مرد که رسیدند، امام(ع) از اسبش پیاده شد و با مهربانی سلام کرد.

مرد با ترس جواب سلام ایشان را داد. امام(ع) نگاهی به مزرعه‌ی مرد انداخت و گفت: «چه مزرعه‌ی خوبی داری! عجب محصولی داده! معلوم است خوب زحمت کشیده‌ای!»

آن‌گاه همان‌طور که قدم‌زنان به مرد نزدیک‌تر می‌شد ادامه داد: «محصولت را چند می‌فروشی؟» مرد که زبانش از ترس بند آمده بود، بریده‌بریده گفت: «محصول خوبی است. ۲۰۰ سکه قیمتش می‌شود.»

امام دست برد به کمرش. کیسه‌ی سکه‌ای را که زیر کمربندش مخفی کرده بود بیرون آورد و به مرد داد و گفت: «این ۳۰۰ سکه است. محصولت را می‌خرم. خیرش را ببینی. دعا می‌کنم محصولت سال بعد، از این هم بهتر شود.»

مرد از تعجب دهانش باز مانده بود. کیسه را از امام گرفت. با خجالت سرش را پایین انداخت و از رفتارهای زشتی که داشت پشیمان شد.

با خودش گفت: «عجب مرد بزرگی! من به او بدی کردم اما او دارد به من خوبی می‌کند. محصولم را گران‌تر از بقیه می‌خرد و برایم دعا می‌کند. خدا خوب می‌داند چه کسی را رهبر مردم قرار بدهد! او بهترین رهبر است.»

سپس شروع کرد به اشک ریختن و به علت رفتار زشتش از امام(ع) معذرت‌خواهی کرد. از آن روز به بعد، مرد هروقت امام را می‌دید، با مهربانی و ادب سلام می‌کرد زیرا حالا دیگر می‌دانست امام کاظم(ع) چه مرد بزرگی است.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.